کد خبر 150551
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۱

گفتگو با فردوس حاجیان

واژه «عمو فردوس» را فرزندان شهید به من هدیه کردند

واژه «عمو فردوس» را فرزندان شهید به من هدیه کردند

حیات- «فردوس حاجیان» حالا دیگر آن جوان آموزگار با ایدههای خلاقانه نیست؛ بلکه در کسوت استاد دانشگاه هم ایدههای خود را به واقعیت تبدیل کرده است و حتی تاولهای گاز خردل او را متوقف نکرد. این معلم، دستی در شاعری و کارگردانی هم دارد و مثل خیلیهای دیگر او هم از صدا و سیما دلخور است. در یک گفتوگوی تفصیلی از تجربههای روزهای آموزگاری در زمان جنگ پرسیدیم که متن آن را در ادامه میخوانید:

حیات: از شروع شغل معلمی بگویید. جنگ چه تأثیری بر شغل شما گذاشت؟

من معلمی را شغل نمیدانم بلکه معلمی هدیهای است که از عالم معنا به برخی عطا میشود. همانگونه که در غزل «هاجر بارانی» گفتم «از الست بربکم ... بلی بلی گفتم» به ما هدیه شده است؛ اما در شکل ظاهری. در دهۀ 60 دانشجوی تربیت معلم شهید خورشیدی بودم. البته ابتدا میخواستم پزشک شوم که برادرم منصور به من گفت: «برو تربیت معلم ثبتنام کن. اگر پزشکی قبول شدی برگرد برو پزشکی.» در آخرین روز ثبتنام در تربیت معلم شهید خورشیدی مشهد ثبتنام کردم. در آنجا بود که حس کردم معلمی به من هدیه شد. آنچه که میگویند رسالت، شاید همین باشد و من این هدیه را در آغوش کشیدم. بعد هم به تربیت معلم ساری منتقل شدم و پس از فارغالتحصیلی سال 63 در روستای «پالند» شروع به تدریس کردم. روستای صعبالعبوری که هشت ساعت پیادهروی در زمستانهای سخت، سرد و طولانی داشت و من که آن زمان جوانی 68 کیلویی بودم با یک کولهپشتی به کوه میزدم تا در پالند به 14 دانشآموز درس بدهم. از آنجا آغاز شد که باز هم لطف خدا جاری بود و من برای خدمت به مناطق محروم انتخاب شده بودم که با آغوش باز پذیرفتم.

حیات: حکایت آن روزهای پالند سرد و سخت برای آموزگار جوان چون شما چطور بود؟

در این منطقۀ صعبالعبور برای 14 دانشآموز ایستادگی کردم. در همانجا از روشی جدید استفاده کردم؛ یعنی استفاده از اقلیم، جغرافیای محیط و مشاهدهگری در طبیعت. در دل طبیعت بچهها را به مشاهده دعوت میکردم. در آن کلبۀ محقر روستایی کتاب میخواندم، مطالعه میکردم و حتی گاهی با سبزیهای کوهستان و آذوقهای که مادرم به من میداد، غذا درست میکردم و بچهها را به صرف ناهار دعوت میکردم. پالند به من اعتبار و یک ویژگی بخشید که به یاد بیاورم، همۀ ما از حیات طیبه هستیم و از آنجا و عالم بقا و جایی که گفته شد: «الَستُ بِرَبِکم، قالوا بَلی» ما گفتیم: بله هستیم تا آخرش، آنجا بود. آنجا از منظر شیخ شبستری عالم حسن است. توصیه میکنم همه معلمان شرح گلشن راز نوشته لاهیجی را بخوانند؛ ما از آنجا آمدیم. حتی هایدگر میگوید «Dasein» شدیم. نقطه شکوفایی من از روستای افراکتی زادگاه پدری و مادری به پالند سوادکوه بود. آنجا آموزگاری در شعر، ترانه، ریتم، موسیقی، قصه، بازی، اقلیم و جغرافیای محیط را تجربه کردم. از همانجا بود که در سال 63 نطفۀ شهرک الفبا منعقد شد؛ البته نطفۀ اولیه در نجاری پدرم که در آنجا کار میکردم و یا در دبستانم که آموزگاری داشتم به اسم «پنجعلی رمضاننژاد» ایجاد شده بود. بعدها دبیر فیزیکی هم به اسم «حسین جمشیدی» داشتم که او هم مرا آماده کرد و باعث شد در فیزیک پیشرفت کنم تا جایی که در کارشناسیارشد موضوع پایاننامه من رابطۀ هرمنوتیک تیر و کمان آرش با امواج و کمان ماهواره بود؛ اثبات کردم ایرانیان همیشه مروج صلح و نوعدوستی بودند، چون جنگ بر ما تحمیل شد و ما مقاومت کردیم؛ حیات طیبۀ ما از مقاومت ماست نه از هجوم ما. همین عامل مقاومت را از آرش کمانگیر شروع کردم تا امروز چون ما در سرزمینی زندگی میکنیم که در یک دست ما پرچم مقاومت و در دست دیگر پرچم صلح و همزیستی مسالمتآمیز هست.

حیات: اولین آموزگار شما کیست؟ 

اولین آموزگار من ذات اقدس اله است که تجلی به صفات میکند. سپس مادر و پدرم هستند؛ البته پدرم هم عارفی بودند که از کودکی من را با کار، نجاری و کشاورزی آشنا کردند، سپس پنجعلی رمضاننژاد بودند.

 

حیات: دیداری با مقام معظم رهبری به واسطه جایزه از یونسکو نیز شکل گرفت؟

بله؛ در سال 80 به همراه خواهرم بانو ملیحه حاجیان، همسر «شهید علی ولیپور» و برادرم منصور جانباز 70 درصد، مهمان رهبر انقلاب شدیم. به واسطۀ اینکه از یونسکو جایزۀ مهمی گرفتم. رهبر انقلاب به صحبتهای من گوش کردند و فرمودند که احسنت برای کشور افتخار آوردید، و دوباره ایشان از من پرسیدند که چه خواستهای دارید؟ گفتم: «روستای ما افراکتی آسفالت شود، مدرسۀ شهید ولیپور بازسازی شود و حمام قدیمی هم درست شود.» بلافاصله ایشان دستور دادند این امور انجام بگیرد و 90 میلیون تومان بودجه به روستای ما اختصاص داده شد. این امور انجام شد و ریالی برای خودم دریافت نکردم. آن زمان که رییس دانشگاه بودم عدهای حسادت کردند و سبب شدند از ریاست دانشگاه استعفا بدهم و سالهاست در صدا و سیما ممنوعالتصویر شدم و از حقوق اولیۀ خودم محروم هستم؛ از رهبر انقلاب میخواهم که به خاطر آموزش کودکان این ظلمی که بر من رفته برطرف شود؛ چون من هیچ مطالبه شخصی ندارم و شرم دارم در مقابل ایثار شهدا و جانبازان مطالبهای داشته باشم.

حیات: حضور شما در جبهه شما را از فعالیتهای آموزشی دور کرد؟

در سال 63 در پالند خود را وقف کردم. در همان سالها توسط فرماندار سوادکوه آقای وهاج دعوت شدم و من تئاتری را کارگردانی کردم و دانشآموزان را تشویق کردم تا خودشان را از طریق تئاتر بیان کنند. همانجا متوجه شدند که در این حوزه هم کار میکنم و مکتب پداگوژی (تئاتر تعلیم و تربیت) را پیش میبرم. همسر خواهرم شهید علی ولیپور نخستین شهید فرهنگی در کوی ذوالفقاری آبادان به شهادت رسیده بود و برادرم منصور در سال 59 به شدت مجروح شد. همسر خواهر دیگرم محمود آبرون در مناطق جنگی جانباز شد. داریوش برادر دیگرم در جبهه حضور داشت؛ در چنین شرایطی من به روستای ارژنگ رودبار سوادکوه، و بعد به سمت جبهه رفتم. یک دستم کتاب و قلم بود و دست دیگرم سلاح؛ برای بقای دانشآموزان، برای آموزش آنها و دفاع از سرزمینم. در شب عملیات والفجر 8 در اروندرود به شدت شیمیایی و درگیر موج انفجار شدم. بدنم پر از تاول بود. آنجا بود که روزنههای دیگری باز شد که تا الان دهها بار بستری شدم. از آن زمان پرچمی را به دست گرفتم که در آموزش این شکل حملات وحشیانه را به جهان معرفی کنم که این حملات شیمیایی چقدر ناجوانمردانه است. در خاطراتم گفتهام که «شهید نعمتالله ملیحی» در آغوش من تشنه جان داد. ما همسنگر بودیم که طی پنج شب عملیات از هم جدا شدیم و در بخش طبی 4 بیمارستان امام (ره) همدیگر را ملاقات کردیم. ایشان تا آخرین لحظات در آغوش من روی کاغذ مینوشتند. حتی دستنوشتههای او هنوز هم موجود است. با این خاطرات آمدم و تاکنون دچار اختلال استرس پس از سانحه شدهام. جنگ سبب شد تا هم چهرۀ زشت و کریه آن را ببینم و هم ایثار بچههایی که از جان خودشان برای حیات طیبه و انسانیت مایه گذاشتند؛ از همانجا بود که از من درخواست شد تا در نخستین سال تأسیس در قائمشهر آموزگار مدارس شاهد شوم و شهرک الفبای مدرن سال 64 را در آنجا کلید زدم؛ بنابراین در 22 سالگی و اوج جوانی پایهگذار مکتب جدید آموزش شدم.

حیات: شرایط شغلی شما پس از این تجربهها چه تغییراتی کرد؟

در سال 64 علیرغم اینکه مجروح شده بودم آغاز تأسیس مدارس شاهد بود که البته به سال 65 کشید و آنجا سه سال بیوقفه کار کردم تا اینکه آقای تقیپور، مدیرکل آموزش و پرورش من را بعنوان مشاور خودشان دعوت کردند تا مدرس معلمان شوم و حدود دههزار معلم را آموزش دادم و بعد هم من را به اداره کل دعوت کردند. اما همسران شهید تحصن کردند که معلم بچههای ما را برگردانید. به این دلیل من سه روز به دبستان شاهد میرفتم و سه روز هم برای معلمان بعنوان مشاور مدیرکل تدریس میکردم و این روند کاری را تا سال 68 داشتم.

حیات: تقریباً کودکان دهۀ 60 و حتی اوایل 70 عمو فردوس و شهرک الفبا را به یاد دارند و با دقت نگاه میکردند، دقیقاً شهرک الفبا از کجا شروع شد؟

سال 66 صدا و سیمای مازندران من را شناخت و تدریس من را آزمایشی پخش کردند و دوباره سال 67 تا 69 مدل تدریس من موسوم به شهرک الفبا در سولهای در صدا و سیمای مازندران با حضور فرزندان شهید، کودکان مناطق محروم و کودکان یتیم ضبط شد و بعد هم پخش شد. در این سالها شهرک الفبا با استقبال زیادی از بچه‌‌ها و خانوادهها روبهرو شد تا حدی که ما در خیابان نمیتوانستیم قدم بزنیم. به خاطر دارم در دبستانی در بابل دانشآموزان روی شانههای خودشان من را سوار کردند تا فاصله 100 متر با خودشان بردند، یعنی تا این حد برنامه محبوب شده بود؛ حیات طیبه یعنی خودت را به سرچشمه وصل کنی و آن آموزگار بزرگ تشخیص میدهد که آیا روی شانهها، در پایین یا در آسمان باشی. اوست که مقدر میکند. من در تمام این سالها به مقامات دنیایی فکر نکردم، هرچه آمد از نوبل معلمی، یونسکو و ریاست دانشگاه خودش آمد و من فقط به آموزگاری در مناطق محروم، فرزندان شهید و کودکان یتیم فکر و عمل کردم.

حیات: شما اشاره کردید که اولین معلم مدارس شاهد بودید، در چه زمان و چه شرایطی این اتفاق افتاد؟

در آن زمان در بنیاد شهید قائمشهر، برادرم داریوش و دوستان عزیزی از جمله محمود باقرزاده، عیسی رستمی و جناب آقای آبیار کار میکردند و به این نتیجه رسیدند مدارس شاهد آموزگارانی میخواهند که عنصر شادی و نشاط را به فرزندان شهید که غبار بیپدری بر چهرۀ آنها نشسته بود، اضافه کنند. عدهای از معلمان را آوردند و آقای نوریه -مدیرکل آموزش پرورش استان- در سال 64 با پیشنهاد این عزیزان موافقت کردند تا من به مدارس شاهد بیایم و همسران، پدر و مادر شهیدان این اتفاق نیکو را جشن گرفتند. بعضی از شبها در مدرسه میخوابیدم و صبحها مدرسه را آب و جارو میکردم تا بچهها حال بهتری داشته باشند. واژۀ «عمو فردوس» را فرزندان شهید به من هدیه کردند. در همان سال مدلهای جدیدی ارائه دادم و سیستم پشت نیمکتنشینی را حذف کردم و دور یکدیگر نشستن یا به عبارت دیگر نعل اسبی نشستن را رواج دادیم. تکلیف شب و کلمۀ دیکته را حذف کردم و به جای آن املاء را گذاشتیم چون دیکته کلمهای فرانسوی بود و به معنای دیکتاتوری عمل کردن است. انشای گروهی و سرودهای دستهجمعی و شادیآور را اجرا کردیم. در دل جنگ با حضور دوستان خوبم استاد رجب رمضانی، جمشید نیکوزاد و مهرداد نیکرفتار که هر کدام استاد بزرگی هستند با استفاده از موسیقی، ترانه و نمایش دل بچههای شهید را شاد میکردیم. اتفاقاً زیباترین درس هم که مورد توجه مردم قرار گرفت «ب ا میشود با، ب ا میشود با باهم میشود بابا، بابا کجا رفت، پیش خدا رفت» بود. از اتفاق خوب دیگر تلاش شهید عبدی و پدرشان بود که مدیر مدرسه بودند و امسال آسمانی شدند، آنها به شدت از ما حمایت کردند تا توانستیم این روش را ابداع و اجرا کنیم.

حیات: در چه مقاطعی تدریس و چه کتبی را تالیف کردید؟

در آموزش معلمان، دانشگاه و مدارس فعال بودم. کتابهای درسی اول و ششم دبستان ادبیات فارسی و ریاضی سوم و تألیف کتابهای آموزشی فعال هستم. علاوه بر آنکه در مقطع ابتدایی تدریس میکنم در کارشناسیارشد حدود 25 سال حکمت و هنر اسلامی، روش تحقیق، سمینار، کارگردانی و ادبیات نمایشی تدریس کردم. عضو هیأت علمی و استاد بازنشستۀ زودهنگام دانشگاه الزهرا (س) هستم.

حیات: نظر شما راجع به این جمله که «معلمی شغل انبیا است» چیست؟

انبیا فقط تذکر دادند «تذکر بده همانا تو از تذکر دهندگانی». ما معلمی میکنیم که به یاد آوریم؛ چون معلم به یادآورنده است نه یاددهنده؛ به همین دلیل میگویم من یک بیدارکننده یا به یادآورنده هستم و برای یادآورندگی باید صبور باشیم و آیۀ «الم نشرح لک صدرک» را بخوانیم. باید سینۀ گشاده در معلمی داشته باشیم. از طرف دیگر، حاکمان هم موظف هستند تا وضعیت معیشت معلمان را ارتقا ببخشند؛ چون جایگاه معلمان باید بسیار والاتر از این باشد. مجلس، دولت، قوه قضاییه و همۀ نهادها باید تلاش کنند تا معلمان از نظر مالی بینیاز باشند. پیامبران هم از لحاظ مالی بینیاز بودند. پیامبر اسلام (ص) پس از ازدواج با حضرت خدیجه تمام اموال خود را در اختیار محمدامین گذاشت اگر ایشان ثروت نداشت و نمیتوانست شکمهای گرسنگان را سیر کند، امکان نداشت در رسالت خود موفق باشد؛ این یک اصل است که وقتی میگویم معلمی رسالت انبیا است باید به بعد معنوی و مادی معلمان توأمان توجه کنیم. از سال 68 تا الان هر کاری کردم در تدوام همان دبستان شاهد از برکات خدمت به فرزندان شهید و کودکان یتیم در مناطق محروم بود و لا غیر. باید بگویم من تمام خودم را وقف آموزگاری کردم. در هفتۀ معلم به دیگر آموزگاران هم تأکید میکنم تمام خودمان را وقف آموزش کنیم، بی هیچ نقصانی تا آموزگار بزرگ به ما چیزی عطا کند که به هرکسی عطا نمیکند؛ البته قابلیت و استعداد ما در دریافت هم بیتأثیر نیست. بنابراین آنچه آموزگار بزرگ به ما میبخشد ما را یاریگر خواهد بود یعنی پروردگار بزرگ از کرامت خودش به ما میبخشد؛ یعنی «ولقد کرمنا بنی آدم.»

حیات: توصیه شما برای آموزش در دل کرونا چیست؟

مهمترین وظیفه در این دوره بر دوش صدا و سیماست که متأسفانه چون از متخصصین بهره نمیبرند، ابتر مانده است؛ اما تصمیم دارم در بخش خصوصی شهرک الفبای خانگی راهاندازی کنم چون تلویزیون درِ خودش را بسته است. توصیۀ من این است که خانهها را مدرسه کنیم تا آموزش بتواند در کرونا هم ادامه پیدا کند.

حیات: برنامۀ جدیدی دارید؟

قطعاً بله. من برای نوههای شهدا، همسران شهید هم برنامه جدیدی با عنوان «قصۀ بابابزرگ» دارم که کاملاً آموزشی، فرهنگی و البته غیرسیاسی است. برای فرزندان شهیدی هم که طی 10 سال اخیر به شهادت رسیدند، برنامه دارم. آموزش به همسران شهید در مواجه با فرزندان هم یک کار دیگری است. کار دیگر برای کودکان کار و خیابان است که مدل آموزش هم تعریف کردم؛ مرحلۀ دیگر کار من بستههای آموزشی است که 40 بستۀ آموزشی در بحران و شرایط کرونا است اما متأسفانه دوباره باید به بسته بودن درِ صدا و سیما اشاره کنم که چنین فرصتی را به من نمیدهند.

انتهای پیام/ 

برچسب‌ها